سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

I really desired you like crazy

I prayed that I could see you again

I feel as though I will die like this

Can’t you be the one coming to me now?

Please.

 

خودم هم درست نمیدانم اینکه زیاد دلم می خواهد بیایم و بنویسم، بیشتر خوشحال کننده است یا ترسناک. ترس از اینکه باعث شود بیشتر به این فکر کنم که"دارم چه بلایی سر خودم میارم؟"،"چه بلایی داره سرم میاد؟"...

یکی از روش های همیشگی یک دوست قدیمیم موقع حرف زدن با من این بود که در لحظات غیرقابل تحمل و دوست نداشتنی می پرسید؛خب الان دلت چی میخواد؟ و من در موردش کلی فکر می کردم و حالم خوب می شد. و در نود درصد مواقع یکی از جواب های ثابت این سوال تخم مرغ شانسی کیندر بود. اما الان فکر کردن به جواب این سوال هم همان لحظات را غیرقابل تحمل تر و دوست نداشتنی تر می کند. هر بار بعد از کلی فکر کردن به این می رسم که واقعیت زندگیت پاس کردن واحد هاته،بدبخت! تو رو چه به این فکرا.(متاسفانه، عمده لحظات اینجور فکر ها همزمانی همیشگی ای با آخر هر ترم دارند)خوشم میاد که من و زندگی انقد باهم رو راست و راحتیم.

با این حال باز هم به همه جواب های ممکن برای سوالی که دوست قدیمیم ازم می پرسید و بعد از آن من هم بار ها از دیگران پرسیدم فکر کردم و در نهایت برگشتم سر جای اولم. واقعیت زندگی همچنان حکم می کند که واحد هاتو پاس کن، ORبخون، خونه رو جمع کن، شنبه برو دانشگاه، اوضاع رو تحمل کن، دوست داشتن هات واقعیت هاتو تغییر نمیده و توهم باهاشون چیزی رو نمیتونی تغییر بدی، چه بخوای چه نخوایی باید تنهایی بری جلو و کسی رو تنها نذار، سعی کن ناامید نشی، هیچوقت باختن رو باور نکن، هیچوقت هم تسلیم نشو؛آدم همیشه بازمانده.

 

 




تاریخ : جمعه 95/2/17 | 5:19 عصر | نویسنده : پرادو سوار کوچک | نظر

  • قالب وبلاگ | بلاگ اسکای | ایران موزه