"ملاقات"؛ به وقت روزی که شاملو کبوترهاش رو پیدا کنه.
***
هیچوقت نمیدونی دقیقا کِی "آخرین" باره!
این جمله رو زیاد شنیدم و الان که بهش فکر میکنم، میبینم در مورد آخرین باری که [مرتب] اینجا مینوشتم هم صدق میکنه.
اما یک واقعیتی همواره در پس ذهنم وجود داشت و داره؛ اینکه یک روزی "برمیگردم" و تا بشه، مینویسم.
به ثانیه نکشید که یادم افتاد دروغ گفتم! چند باری به این فکر کرده بودم که وبلاگم رو از بیخ پاک کنم تا به خیالم، چیزی به عنوان اثر جاودانهای از من، توی جهان باقی نمونه. حتی یک بارم خیلی جدی و مهندسی شده سعی کردم تا آرشیو رو معدوم کنم، اما کسی نبود که ازم بپرسه "حالا گیرم که تمام ردپاهات رو پاک کردی، با ریشهها میخوای چیکار کنی؟"
و نمیدونستم.
و هنوزم نمیدونم.
یک وقتهایی به این فکر میکنم که سر بزنم به اینجا و دست خود 13، 14 سالهام رو بگیرم و با خودم ببرمش به تمام آرزوهای اونموقعمون که دارم این روزها زندگیشون میکنم. و در عین حال که خوشحال میبینمش، اینم بهش بگم که شماری از آرزوهامون رو هم باید رها میکردیم؛ یا چون دیگه جزوی از ما نبودند و یا چارهای نداشتیم جز اینکه ازشون کنده بشیم.
بعد هم در حالی که براش یه استکان چای میریختم، میگفتم که کاش میتونستم یه وقتایی از الان به اون روزها برگردم تا کنارت باشم و نذارم آب توی دلت تکون بخوره. بعد اعتراف میکردم که یه وقتایی هم آرزو میکردم تا تو از اون روزها به آینده سفر کنی تا دستمو بگیری و بلندم کنی از ته چالهها و چاههایی که ته ته ته ته ته ته تهشون افتادم.
با هم مسافر و خوان هشتم و آرش کمانگیر میخوندیم و همچنان از کلمات عجیب و غریب لابهلای سطرهای دوستان شاعرمون میپریدیم و با شنیدن صدای آروم و یکدستمون که اینها رو میخوند، حسابی خرکیف میشدیم.
دلم میخواست میشد تا باهم تبادل سلیقهی موسیقیایی داشته باشیم و با دیدن قیافهی ناامیدت موقع شنیدن انتخابهای این روزهام_ در مقایسه با انتخابهای همواره فاخر تو_ یک دل سیر میخندیدم، در حالی که تو عمیقا تاسف میخوردی.
دلم میخواست میشد تا میتونستیم با هم بدمینتون بازی کنیم و بعد، آروم آروم تشویقت میکردم به برگشتن به شنای قورباغه و زنده کردن یاد روزهای دور ده سالگی!
هنوز که هنوزه با دیدن هوای بارونی به یادت میفتم. اگر این ملاقات محقق میشد قطعا برات از لذت روزهای برفی که بلافاصله با صدای "برف میبارد، برف میبارد به روی خار و خارا سنگ..." همراهش میکردم، میگفتم. میدونم که محاله کوتاه بیای و برف رو به بارون ترجیح بدی، اما اینم میدونم که دیگه محاله کوتاه بیام و بارون رو به برف ترجیح بدم??.
این روزها به طرز وحشتناکی دلتنگم. در طول تمام این سالها و خصوصا توی تاریکترین لحظهها، به این فکر میکردم که اگه تو جای من بودی احتمالا تا حالا هزار بار تمام این تاریکیها رو پشت سر گذاشته بودی و به الانِ من میخندیدی!
دروغ چرا؟ تمام این سالها ازت حسابی حساب بردم و نخواستم تا بهت ببازم یا ناامیدت کنم. در نظرم یک ابهت بیمثالی داشتی و حقیقتا خدای زندگی خودت بودی!
تا اینکه یک روز نشستم و تمام اون آرشیوی رو که بارها به معدوم کردنش فکر کرده بودی رو خوندم. و نظرم عوض شد??.
به جاش تصمیم گرفتم تا بیشتر دوستت داشته باشم، بیشتر بشینیم تا با همدیگه چای بخوریم و جهان رو بیشتر بکنم توی چشمات! از دونهای که میکاری و بعد محصولش رو میچینی، تا گِلی که از توش یه شکلی درمیاری، تا ماشینی که به زعم پدرت خوب نمیرونی، و تا بادی که میخوره توی صورتت و آفتابی که میخوره توی چشمای ده دهمت و هوایی که نفس میکشی، و [صد البته] آدمایی که باهاشون سر و کله میزنی.
به همین سادگی.
و به همین زیبایی.
***
و در پایان، بازم میگم "ملاقات"؛ به وقت اون روزی که گروس عبدالملکیان در پایان شعری که به همین اسم سروده بود، نوشت:
پنهانی، گوشهی تقویم نوشتم
نهنگی که در ساحل تقلا میکند
برای دیدن هیچکس نیامده است.
.: Weblog Themes By Pichak :.