گفتم:قبل ترها وقتی با یه ذوق آنی و یهویی روی این اسکناس های زبون بسته جمله ای،حرفی،چیزی می نوشتم،دلم می خواست یه مدتی بعدش دوباره همون اسکناس کهنه و پاره تر به دستم برسه و نوشته ی کمی فرسوده شدم،همچنان روش معلوم باشه!
چیزی نگفت.سرش رو به عقب برد و به پشتی صندلی تکیه داد.چشمانش را بست و کمی بعد به زور باز کرد.
گفتم:دلم می خواست توی کارواش کارکنم.یه جور آب بازی دائمی داره با پیشرفته ترین امکانات!یا یه سوپرمارکت بزرگ داشته باشم و الکی بین قفسه هاش قدم بزنم.یا یه گلخونه با یه عالمه گل.
چیزی نگفت.داشت باچشمانش بازی می کرد.چشم چپش رو بسته نگه داشته بود.
گفتم:عاشق صدای سوتی ام که موقع دوچرخه سواری_باسرعت، می خوره به گوشم!احتمالا با اسکیت هم می شه این صدا رو شنید ولی من هیچوقت جرئت نکردم امتحان کنم.حداقل به این خاطر که فقط یکی از کفشای اسکیتم ترمز دارن.وفکر می کنم تاهمیشه اینکه کدومشون بود رو قاطی می کنم.
چیزی نگفت.سرم رو بلند نکردم تا نگاهش کنم.صدای سنگین نفس هاش شنیده می شد.
گفتم:رنگ کردن با قلم مو رو خیلی دوست دارم.خصوصا وقتی یه عالمه رنگ داره که میشه یه عالمه باهاش کشید.بعدهم مدادرنگی رو؛خصوصا اگه ازاین دفترای رنگ آمیزی یا پیک نوروزی کوچیک تر ها هم در کار باشه!تراشیدن مداد رنگیامو هم دوست داشتم.دلم می خواست همیشه نوکشون تیز باشه.وبرای همین همواره فاتحه شون زود خونده می شد.
چیزی نگفت.
گفتم:خون دماغ شدن یکی از دست نیافتنی های کودکیم بود که بعد از گیرکردن توی آسانسور خونمون و وحشتی که بعد از اون تا مدت ها منو از هر آسانسور و خصوصا چشمی و دکمه ی STOP اش می ترسوند،موقع لیزخوردن از پله ها بالاخره اتفاق افتاد. ذوق خون کم رنگی که از دماغم میومد،دردش رو کاملا از یادم برده بود.البته بعد از اون این لذت رو توی بازی وقتی با چشمای بسته و سرعت زیاد رفتم توی دیوار،"کاملا"حس کردم.
.
گفت:احساس می کنم دور تا دور کره ی چشمم چیزی وجود داره که نمی ذارن چشمام رو باز نگه دارم و وقتی می بندمشون،سنگین تر می شن چشم هام.
و چشم هاش رو بست.
.
چیزی نگفتم.
پ.ن:بهمن یکی از دست نیافتنی ترین ماه های ساله که هرچقدرم منتظر اومدنش باشی نمیرسه.وقتی میاد که حواست اصلا بهش نیست و خیلی آروم وبی صدا در عین حال تند و سریع می گذره.
.: Weblog Themes By Pichak :.