سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

Ariadne: I’m just trying to understand…

Mal: How could you understand? Do you know what it is to be a lover? To be half of a whole?

Ariadne: No…

Mal: I’ll tell you a riddle. You’re waiting for a train. A train that will take you far away. You know where you hope this train will take you; but you don’t know for sure. But it doesn’t matter. How can it not matter to you where that train will take you?

Cobb: Because you’ll be together.

#inception

***

فکر می کنم به اندازه ای که اسم میدان آرژانتین را قبل و بعد از دیدنش _قبل از مرحله ی تطبیق کامل ذهنی!_ شنیده بودم، اسم هیچ کجای ناشناخته ی تهران آنقدر به گوشم نخورده بود. برمی گردد به کودکی و آدرسی که همیشه برای فرستادن نقاشی های بچه ها در پایان هر برنامه ی کودک می گفتند؛ میدان آرژانتین...(بالاتر از) خیابان الوند...صندوق پستی فلان(احتمالا نوزده سیصد و نود و پنج خط تیره چهل و سه چهل و سه)... گروه کودک و نوجوان شبکه ی دو ی سیما.

فاصله ی زمانی درک اینکه "اینجا"، همان "آنجا"ی همیشه دور و دست نیافتنی برای تمام نقاشی های با موضوع آزاد بچگی بودند هم با توجه به رفت و آمد های همیشگی مان از "آنجا" خیلی زیاد بود. ماجرا بر می گشت به همان تطابق ذهنی ام که باعث شده بود "آنجا" تا مدت زیادی همان "آنجا" باقی بماند.

درست از لحظه ای که از در خانه بیرون بیایم تا رسیدن به "آنجا"، ده دقیقه پیاده راه است. می شود هم تا سر کوچه ی سی ام پیاده بروم بعد سوار تاکسی های ونک-آرژانتین شوم و برای همین یک وجب راه کرایه ی کل راه از ونک تا "اینجا" را بدهم. "اینجا" را دیگر به این خاطر می گویم که این ده دقیقه سر پایینی مسیر رفت و ده دقیقه سربالایی مسیر برگشت، راه هر روزه ی من شده. دو سال گذشته که روز ها و ساعت های مختلف "اینجا" را با صدای بلند آهنگ های مختلفم تجربه کردم؛ شب های پاییز آنقدر سریع تاریک و سوت و کور می شود که رسما از وسط خیابان راه می روم به جای منتها الیه راست پیاده رو، بلکه کم تر خوف باشد. در اینجور مواقع بلافاصله بعد از "without words "، "promise" توی پلی لیستم پخش می شد تا راه زود تر تمام شود. ترم یک که بودم همیشه وقتی به پله ها می رسیدم آخرای آهنگ "هذیون" بود، و همیشه درآن قسمت "بذار تب کنم آرزوی تو رو،..که هذیونی بهتر بلد نیستم!" اش. یک مسجد همیشه نیمه ساخته هم در راه هر روزم هست که فقط امروز پیاده روی باریک جلوی آن را بسته بودند. با کتونی های طوسی ام همیشه تمام این مسیر را از روی جدول لبه ی جوب راه می رفتم. تنها قانونش این بود که " موقع راه رفتن برای حفظ تعادل فقط کافیه به اینکه الان باید تعادلت رو حفظ کنی فکر نکنی!" با کتونی های سیاهم اما این روش دیگر جواب نمی دهد.

" بستگی به حال خودت داره و آهنگ گوشی؛ با "good bye" و "what should I do" خیلی جواب می ده، و هر چقدر بیشتر که غمگین باشی.....برای حفظ تعادل فقط کافیه به به جلو حرکت کردن فکر کنی تا فکر به اینکه الان میفتی توی جوب یا اینکه الان اگه بیفتی توی جوب ممکنه سرت بخوره به لبه ی جدول یا پات بشکنه یا دهنت پر خون بشه یا بخاطر یه طرفه انداختن کوله همون اول تعادل بهم بخوره. به هر حال کسی کنارت نیست که باهات راه بیاد تا وقتی لازم شد کمکت کنه که حتی برای یه بارم که شده پاتو روی زمین نذاری. فقط باید جلو رو نگاه کنی و بری جلو. فقط همین."

از بس این راه را رفتم و آمدم و در مورد تمام احتمالات ممکن فکر کردم و هر بار بخاطرش بیخیال راه رفتن روی جدول شدم که از بر شدم تمام قوانینش را. فکر کنم نگهبان در ورودی پارکینگ اختصاصی کنار مسجد و صاحب سوپرمارکت کنار پارکینگ هم طی همان دو سال اولی که آمده بودند "اینجا" برای خودشان کلی قانون پیدا کردند. مثلا نگهبان پارکینگ همیشه یا در حال شستن ورودی جلوی پارکینگ است یا مثل مجسمه ها زل زده به عابر ها، بدون از قلم انداختن من حتی برای یک بار. مغازه دار هم هر روز حوالی ساعت پنج مشتری راه نمی دهد تا زمین را تی بکشد و بعد هم خشک شود. و چه بسیار بودند هوس چیپس و ماست کردن هایم که درست در همان ساعت حیف و میل شدند.

***

سال 94 برای من درست شبیه راه رفتن روی جدول کنار پیاده روی باریک کنار مسجد همیشه نیمه ساخته ی مسیر همیشه پا برجای از "اینجا" به خانه و از خانه به "اینجا"ست. از همان اول روی "اوج"ی بودم که خیلی بالاتر از تمام "اوج"هایی بود که می توانستم تصور کنم و بعد از آن به مرور فاصله ی زمین تا اطراف "اوج" من بیشتر و بیشتر از فاصله ی جدول تا پیاده رو شد و بعد هم فقط من ماندم و نقطه ی"اوج"ی که رویش ایستاده بودم. فرقی نداشت "crazy crazy crazy" گوش کنم یا "ماه و ماهی"، کتونی ام سیاه باشد یا طوسی، نباید می افتادم. و این آخری ها آنقدر فاصله اش با من زیاد شده که حتی جرئت نکردم در مورد افتادن یا نداشتن تعادل فکر کنم. فقط هر از گاهی با نقض قوانین از این بالا به پایین نگاه می کنم و می ترسم، اما با وجود همه ی این ها، راه رفتن روی جدول یک جنون لذت بخش است؛ تا جایی که به هر دلیلی مجبور نباشی حداقل یک پایت را بگذاری روی زمین.چه "اینجا" باشد،چه "آنجا"، چه روی نقطه ی "اوج".

 

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 94/12/20 | 1:18 صبح | نویسنده : پرادو سوار کوچک | نظر

  • قالب وبلاگ | بلاگ اسکای | ایران موزه