سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کمیت تعطیلات عید امسال برای من فکر کنم به اندازه ی روز های مفید تابستان پیش رو باشد، یا حتی بیشتر.

به محض آغاز دوران دانشجویی مهارت تعطیل کردن کلاس ها و در صورت عدم موافقت استاد پیچوندن را همه خیلی خوب و سریع یاد می گیرند. یک ترم و اندی دانشجویی دست و پا شکسته کافی بود تا تعطیلات من از ظهر روز 19 اسفند شروع شوند. البته روز آخر قبل از عید مدرسه و رو هوا رفتن حدودی کلاس ها هم عالم خودش را داشت. اینکه من به جای هل دادن میز ها به سمت حیاط به نوبت روی میزهایی بنشینم که حورا قرار بود آن ها را به سمت حیاط ببرد. سرعت عمل بالایی در انجام این کار با وجود و تحمل وزنم داشت که خیلی حال می داد! یا سایر خوش گذرانی های امثال این که هر کداممان خلاقیت خاصی برای رقم زدن این لحظات داریم.

غرض از گفتن این حرف ها یادآوری مدت بی خوابی های شبانه ی من بود در این ایام و غرض از مزاحمت تجویز آخری بود که من را وادار کرد دنبال یک دفتر قدیمی برای نوشتن و یک خودکار مشکی باشم.

تجویز_دل انگیز_"به رویا هات فکر کن!"

رویا برای من قدمت زیادی داشت. از زمانی که یادم می آید. زمانی که رویای من با فول امکانات مورد نیاز(!) لنگ مهیا بودن پول به مقدار یک عدد دو رقمی ضربدر ده به توان شش بود.(اونموقع چوب شور 100 تومن بود.های بای و ژله های بوفه ی راهنمایی کمی گران تر بودند.)

رویا برای من قدمت زیادی داشت. برمی گشت به زمانی که کتاب های پائولوکوئلیو می خواندم.به زمانی که او نویسنده ی خوبی بود و آدم بده به حساب نمی آمد. برمی گشت به زمان کیمیاگر. من هیچوقت آدم کتاب خوانی نبودم. دوست هام هری پاتر را خوانده بودند یا ترغیب شده بودند که بخوانند یا برای بار چندم مرورش می کردند. Polly   متن هاش رو حفظ شده بود حتی. من فقط در مورد "رون" ازش می پرسیدم و سرگذشت رفاقتش با هری! با وجود این ها، کیمیاگر را دوبار خواندم.

رویا برای من قدمت زیادی داشت. به اندازه ی عمر وبلاگ گروهی اولیه مان که از گروه های وایبر بچه های مدرسه پاتوق تر و شلوغ تر بود.به قدری که معلم انشای راهنمایی با دیدن من توی راهروی دبیرستان،بعد از چند سال، موقعی که بچه ها سعی می کردند خودشان را به یاد خانم معلم بیاورند،گفت:"خانوم_پرادو!"

رویا برای من قدمت زیادی داشت ولی خب به سرانجام نرسیدB-)

تجویز "به رویاهات فکر کن" برای رفع بی خوابی این روزهای من راه حل خوبی نبود. چون باعث شد شب دیگری را به نوشتن این مهملات اختصاص بدهم و جان پشه های بی سرپناه بیشتری را بگیرم.باعث شد به یاد بیاورم که در عرض یک ترم و اندی دانشجویی دست و پا شکسته ام به طور کامل نقش یک نسل چهارمی که دیگران با دیدنش سری به نشانه ی تاسف تکان می دهند را ایفا کنم؛ همیشه روی صندلی های جلوی اتوبوس بنشینم مجهز به هنزفری و در حال گوش دادن به آهنگ با صدای بلند، درس هایم را واگذار کنم به دقایق منتهی به نود، سرگرم موبایل باشم و در لحظاتی که با دوستانم می گذرانم برای برگشتن طولانی ترین مسیر ممکن را انتخاب کنم.(افتخارات بیشتری دارم ولی خب همینا هم برای تاسف بار به نظر رسیدن کافین)

البته با وجود تمام این افتخارات، باید اعتراف کنم که تمام سرگردانی این روز هایم را به تمام سرگردان به نظر نرسیدن هم سن و سال های افتخارآمیزم ترجیح می دهم. اصلا شاید بهتر باشد همیشه یک رویای دور داشته باشم با امید و انگیزه، برای جنگیدن، برای رسیدن به رویایم. و زندگی همینطور منسجم ادامه داشته باشد.



*مگر تو نقطه ی پایان بر این هزار خط ناتمام بگذاری ...




تاریخ : پنج شنبه 94/1/13 | 4:31 عصر | نویسنده : پرادو سوار کوچک | نظر

  • قالب وبلاگ | بلاگ اسکای | ایران موزه